به روز

سلام . با عرض ادب خدمت تمام کسانی که از این وبلاگ بازدید میکنند .

از این که خیلی وقت بو د به روز نشده بودم . معذرت میخوام .

اما از این به بعد میخوام یه دستی به سر و گوش این وبلاگ بکشم .

امید وارم که شما بازدیدکنندگان عزیز با نظرات خوبتون منو

 در بهتر سازی این وبلاگ کمک کنید .

متشکرم . مدیر وبلاگ : امید معصومی

جوانی و مهرجویی

۱-جوانی و مهرجویی

جوانی درسپیده دم زندگی در خانه ای دور افتاده پشت میزش نشسته بود.

دمی از میان پنجره به آسمان می نگریست که با ستارگان چشمک زن

نقطه چین شده بود و دمی دیگر به تابلویی دردستش که نقش

دختری جوان بود چشم می دوخت. خطوط و رنگهای

تابلو شایسته کار یک استاد بودند.آنها در پندار

جوان بازتافته و رازهای جهان و رمز

جاودانگی را براوگشودند

تابلوی زن                                                                

جوان را به خود خواند                                               

و همان دم چشم های او را به گوش

تبدیل کرد به گونه ای که زبان ارواح درحال

پروازدرفضای اتاقش را دریابد .دل

جوان از مهر به هم آمد. بدین

ساعت ها چنان گذشتند

که گویی تنها

یک دم رویایی زیبا یا

چون سالی در یک زندگی جاودانه

بوده اند. آنگاه آن جوان تابلو را در پیش رو

نهاد و احساس های دلش را اینگونه روی گاغذ روان

ساخت: " دلبندم راستی بزرگی که از طبیعت پیشی می گیرد

نمی تواند با زبان آدمی از جانی به جان دیگرانتقال داده شود.راستی

برای آنکه مایه درونی اش را به جانهای مهرورزرساند خاموشی را بر می گزیند

می دانم که خاموشی شب باارزش ترین پیام رسان میان دودل است

زیرا خاموشی پیام مهر را دربرگرفته و نغمه های ستایش

دلهامان را سازمی کند .همان گونه که خداوند جانهای

مارا زندانی تن هایمان ساخته مهر نیزمرا

زندانی کلمه ها و سخن ها ساخته

است. " اوه دلبندم

می گویند مهر دردل آدمی

زبانه ای است که همه چیزرا

به کام خود می کشدمن نخستین دیدارمان

می دانستم که تورا روزگاری دراز بوده

می شناختم و هنگام بدرود گفتن

آگاه بودم که هیچ نیرویی

توان از هم دور

نگه داشتن مان را ندارد

"نخستین نگاه تو بر من به راستی

نخستین نگاه نبود ساعت دیداردلهامان باور

جاودانگی و نامیرایی روح را در من استوار کرد

در چنین دمی طبیعت از کسی که خود را ستم دیده می پندارد

حجاب برگرفته و دادمندی همیشگی خود را بر او آشکارمی کند."به

یاد می آوری دلبندم آن جویی را که کنارش نشسته و بریکدیگر چشم دوختیم؟

آیا می دانی که در آن دم چشمهایت به من گفتند که مهرتو ازدلسوزی

که از داد زاده شده است؟ و من اکنون می توانم خود و جهانیان

را آواز دردهم که هدیه های فراآمده ازمهرازدهش های

سرچشمه گرفته از بخشندگی بسیار بزرگترند.

و نیز می توانم بگویم که عشقی که

زاده دلسوزی است به آب-

های ایستاده مرداب

می ماند .

دلدارم اینک دربرابر

خویش زندگی ای را گسترده

می بینم که می توانم آن را چهره ای

شکوهمند وزیبا بخشم - زندگی ای که با

نخستین دیدارمان آغازشد وبرای

همیشه پایدارخواهد ماند.

برای همیشه.

زیرا می دانستم که در

دستهای تو بوده که نیروهای

خداداده ام می بایست ازهمه رو به آشکار

در آمده ودر سخنان و کردار بزرگم نمود پیدا کنند

درست همان گونه که خورشید گل های خوشبوی باغ را

به زندگی می کشاند. بدین گونه ... عشقی که به تو دارم...جاودانه

پابر جا خواهد ماند. آنگاه جوان برخاست و آرام و ارج گزارانه این سو

و آن سو گام برداشت و در همین حال دیدگانش از میان پنجره به

ماه افتاد که داشت از افق بالا می آمد و گستره بی پایان

آسمان را از پرتوهای دل پذیرش آکنده می ساخت

آنگاه پشت میزش بازگشت و نوشت :

" دلدارم ... مرا ببخش که با تو

چون کس دیگری سخن

گفتم . زیرا تو

همان نیمه ی دیگر

زیبای منی...! همو که از

زمانی که ازدستان پاک خداوند بر

آمدیم ... کم داشته ام

مرا ببخش...!

دلدارم!